صورتم قطره قطره
حس کرده ست چادرت خیس می شود، اما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست
مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در
ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم
همان، بانو
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در
رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و
ناگهان بانو...
شاعری در قطار قم- مشهد چای می خوردو
زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و
زعفران بانو
حمیدرضا برقعی
هفته گذشته، جمعی از دخترهای دانشگاه، توفیق پیدا کردن تا دو روزی رو مهمان نگاه بانو حضرت معصومه (س) باشند و در مسجد بی نظیر جمکران حضور پیدا کنند...
ظاهرا اردوی هیجان انگیزی هم داشتن...
رفقا زیارت قبول...
ننگ بزرگی که بعضی برنامه ها رو فقط برای ایران و کشورهای جهان سومی آماده می کنن و ما هم
بله قربان، تحویلشون می دیم...
دعا می کنم تو جز اون دسته نباشی که شب ها بی صبرانه منتظر شروع شدن سریال برگریزان و یا روزی روزگاری باشی؛ که روزگار بعضی ها رو به هم زده...
دعا می کنم مفهوم خونه و خونواده انقدر برات مقدس باشه که پا بذاری روی بعضی دلبستگی هات
دعا می کنم از اون آدم هایی نباشی که دشمنی که تا دم در خونه ات رسیده رو یه توهم بدونی
دعا می کنم پاکی روح خونوادت از همه چیز برات مهم تر باشه و تو این آشفته بازار که جای ارزش و ضد ارزش عوض شده، خانم بودن و آقا بودن برات ارزش باشه...
دعا می کنم هنوز از دیدن یه عکس یا شنیدن یه حرف که از جنس روح ما نیست، در حضور خونوادت احساس شرم کنی...
وگرنه، بی حیایی، بلوغ زودرس، عادی شدن خط قرمزهاووو
شاید نه، حتما برای شما هم اتفاق میافتد...
مردم ایران گناه دارن، اصلا طنز خونشون پایین اومده
ما می خوایم پس بگیریم
300 هزار تا جوونش و تکه تکه کردیم؟ اشتباه کردیم
من انگلیس تانک به عراق دادم؟ اشتباه کردم
من امریکا آواکسام و در اختیار عراق قرار دادم؟ اشتباه کردم
من آلمان اومدم شیمیایی دادم؟ اشتباه کردم
بعد 30 سال هنوز اون سینه داره خس خس می کنه
و از طریق نطفه به بچه اش انتقال پیدا می کنه؟ اشتباه کردم
بذار برم برای مردم ایران طنز درست کنم،
بذار برم طنز شبکه نیم بسازم تا بخندن...
کجای کاریم من و تو!!!
چطور می خوایم جواب این خون ها رو بدیم؟
همین کسایی که الان اومدن دم از دوستی با ما میزنن، همون هایی هستن که پوتین گذاشتن رو گلوی بچه های ما ...
استاد رائفی پور
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﮐﻼﻑ ﮐﺎﻣﻮﺍﺳﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻼﻑ ﺳﺮﺩﺭ ﮔﻢ،
ﮔﺮﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﻣﯽ ﭘﯿﭽﺪ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﮔﺮﻩ ﮔﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﮐﻨﯽ، ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻭﺍﮐﻨﯽ، ﺯﯾﺎﺩ ﮐﻪ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﺑﺮﻭﯼ، ﮔﺮﻩ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻣﯿﺸﻮﺩ، ﮐﻮﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻪ ﮐﻼﻑ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ،
ﯾﮏ ﮔﺮﻩ ﯼ ﻇﺮﯾﻒ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﺩ، ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﯽ ﯾﮏ ﺟﻮﺭﯼ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩ،
ﻣﺤﻮ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﻮﺩ، ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ،
ﮔﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﯼ ﮐﻼﻑ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻨﺪ،
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ، ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺟﺎﯾﯽ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﺮﺩ، ﺳﺮ ﻭ ﺗﻬﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ،
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﺑﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺣﺮﻣﺖ "
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ...
ممنون از پیام یار تسنیمی