پیشترها جنگی بود.
دشمن رویارویی بود، تیر وتفنگی بود،
اسارت آن شکلی همه چیزش معلوم است.
هستند جنایتکارانی که بی اینکه جنگی باشد،
آدم را اسیر بگیرند. اسارتهایی که نه تاریخ آغازش پیداست،
نه نام آنکه اسیرت گرفته است.
در خانه ام نشسته ام، اما نه آزاد، که اسیر که گروگان،
اسیر وامی یا مالی یا کسی از نزدیکان
یا آرزوهای بی بنیاد، یا آدمهای کج، یا عشقهای موقتی!
اسیری، اسیری است.
چه موجود عجیبی ست انسان...
گاه از بودن با خود می ترسد، آنقدر دهشتناک شده که بی خود بودن را بر باخود بودن ترجیح میدهد. تنها خود اوست که از پلیدی های وجودش آگاه است ....
اوست که در انظار مردم محلول وجودش پیدا نیست و آن نیست که هست...
اوست که خدای پرده پوشی دارد که پرده اش را نمیدرد...
اوست که با اعمالش بر ذرات عالم تاثیر می گذارد، چه بسا عالم از وجود او به تنگ آمده باشد...
چه بسا خود از خود به تنگ آمده باشد...
اما با این حال نمیدانم! نمیدانم با خود چه فکر کرده... وقتی کسی او را ستایش میکند به وجد می آید... به وجد آمدنی توام با باور...
مولایمان در حکمت 462 می فرمایند:
چه بسا کسانی که با ستایش دیگران فریب خوردند.
نویسنده: شاعره کانون تسنیم...