معبود اول و آخر من؛
خوب میدانی بیمارم...
از آن نوع بیماری هایی که فقط باید خودم را به تو بسپارم،
الله من، میدانم آنقدر تک تک مان را دوست داری که غیرتت اجازه نمی دهد، به غریبه پناه ببریم...
خودت گفتی بهترین دوره برای درمان، ماه مبارکت، ماه رمضانت است...
پس تا این دوره طلایی، به اتمام نرسیده کاری کن...
حسادت، دورویی، خودخواهی، احساس حقارت، ریا، بدبینی و...
وای خدا، خسته شدم، این ها با من، با روح پیوندخورده با تو، نمی خواند...
خودت، مثل همیشه...
فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی.
مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند.
دلت هوای خدایی را کرده باشد که میشود سر گذاشت روی شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماسش کرد.
خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد.
حتی صدایت میکند؛ و سارعوا الی مغفره من ربکم…
خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپانِ داستان موسی و شبان بهش گفت:
الهی دورت بگردم…
فاطمه شهیدی...
بوی خدا میدهد پاییز…
برگهای نارنجی و خیابانهای خیسش، تابهای خالی پارکهایش، چمنهای به خواب رفتهاش، چای دم کشیدهی غروبهای آبانش، صدای قیژقیژ صندلی ننوییاش، همه، نقاشیهای خدا هستند. انگار پای تمام روزهای پاییزیمان را امضا کرده و نوشته: همان که هر لحظه با توست.
همین است که پاییز سراسر بوی خدا میدهد…
http://www.hamshahrionline.ir/
دیروز و هیچ وقت فراموش نمی کنم...
دیروز لایق میزبانی افطاری شدیم که دانشگاه صنعتی ترتیب دیده بود...
اول این دوره همی با صحبت های یه خانم مشاور شروع شد، خانمی که از یه نگاه جدید به مسائل جامعه نگاه میکرد و باز یادمون اومد خلقت ما دخترها چقدر قابل احترام و تکریم... اذان توی محفل ما پخش شد و همه با هم سفره افطار و چیدیم و حس بودن توی یه خانواده 40 نفری به ما دست داد... جالبه با بعضی هاشون حتی 1 بار هم، هم صحبت نشده بودم! در این بین، ما از بودن در کنار یه عزیز که جدا خیلی به راهنمایی هاشون مدیونیم، لذت بردیم... شیرینی محفل ما هم با خنده ها و نمک دختر بامزه ایشون تکمیل شد... بعد افطار کلیپ مدیریت زمان استاد رائفی پور رو دیدیم و با یه نوا از حامد جلیلی در وصف امام حی و حاضرمون به استقبال سفره شام رفتیم... انقدر جو صمیمی بود که رفقای تسنیمی به شوخی می گفتن کاش می شد سحر هم اینجا بمونیم، البته بعضی بچه ها این شوخی و جدی گرفته بودن و اگه رو می دادی شب و همون جا وایمیسادن...
خدایا ممنون به خاطر صفایی که خودت به جمع ما دادی...
تو نه در دیروزی، و نه
در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن
توست
شاید این خنده که
امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با،
امید است
سهراب سپهری