
همه ی عمرم را چرخیده ام. دور آدمها! اشیاء! دور هر کس و ناکسی! دور
خودم! دور خودم! ولی با این یکی اصلاً آشنا نیستم. دور تو هیچ وقت نگشته ام. این طور
ناگهانی و بی مقدمه: چطور هم قدم فرشتگان عرشت، دورت بگردم؟ چطور توی همین چند لحظه
مهلت، این روح دورِ دور را بیاورم نزدیک و بگذارمش در مدار؟
حالا گیریم که نزدیک شدم، نزدیک دستهای مهربان تو، با این قابلیت لعنتی
چه کار کنم؟
این کاسه ی کوچک و حقیر قابلیت من، اندازه ی چند قطره ی باران بیشتر
جا ندارد. چه فرقی می کند زیر آبشار ایستاده باشم یا جویباری باریک؟ با این ظرف تنگ
و حقیر، هرجا بروم، آسمانم همین رنگ است.
سهم من از بارش های عظیم، از آبشارهای بزرگ،
فقط حسرت خواهد بود.
مرا به وسعت مهمان کن!
فاطمه شهیدی