قصه از حنجره ایست، که گره خورده به بغض...
با بعضی ها که دردودل می کنم و میگم: امسال نشد برم، پوزخند می زنن و
میگن: 4 ساله داری میری، دیگه بسه...
میگم نکنه امسال کاری کردم که دعوت نشدم...
فکر کن یه جایی بری که تازه بفهمی، مفهوم همه چیزهای خوبی که برات ارزشه، یعنی چی؟؟؟
تا قبلش فقط این ها رو شنیدی، ولی وقتی لمسش می کنی...
یه چیزایی مثل گذشت، عشق، معرفت، اخلاص، مرد...
4 سال، قبل از عید، دلم و اونجا صاف کردم و بعد سال و شروع کردم،
اما امسال نشد که برم،
خدایا من که تا قبل این 4 سال، توی این حال و هوا نبودم،
حالا که خودت، این روزی و بهم دادی، حالا که تشنه ام کردی،
خودت سیرابم کن...
اما رفتن به اونجا لیاقت می خواد که لابد من ...
قصه از حنجره ایست، که گره خورده به بغض
یه طرف خاطره ها، یک طرف فاصله ها
باید رفته باشی تا درک کنی من و رفقام الان چه حالی داریم، آخه شهدا ما رو دعوت ...
شایدم دعوت کردن و خودمون پس زدیم... خدا نکنه این حدس ها درست باشن...
وقتی دوتا از رفقا رفتن دیگه واقعا فهمیدم رفتن لیاقت میخواد که من نداشتم........
وای از بغض جدایی
:(