اروند و گوش جان سپردن به درد و دل شهید علمدار با رفقای قدیمی اش؛
شهدای کربلای 4 و مظلومیت غواص های دست بسته و سنگینی فضا؛
شلمچه و حرف های دو سال تلنبار شده با حاج حسین خرازی؛
طلاییه و نماز در سه راهی شهادت؛
دهلاویه و عهد و پیمان یک ساله با چمران بی بدیل؛
هویزه، تلفیق شور و شعور دانشجو...
همسفران با محبت و خوش طبع سفر که با بعضی هایشان اولین تجربه سفر را داشتم و از خدا ممنونم که دایره دوستان با معرفتم وسیع تر شد...
و اما
امسال اردو چیزی کم داشت و آن همسفران سال های گذشته بود؛
در تمام لحظات همراهم بودند، شک ندارم؛
رفاقت ها عجیب می شود در این سفر...
از همه این ها که بگذریم، در اردوهای راهیان، طنازی بچه ها بدجور گل می کند.
عکاس: حسنا دوست داشتنی و خوش تبع
بهم بگو خرافاتی، افراطی، توهمی...
اما امسال اصلا قرار نبود برم؛
همه چیز یهویی شد، باورم نمیشه؛
یعنی باز منِ پر از خطا رو دعوت کردین!!!
خیلی مردین...
فردا عازمم؛
دعاگوی همه رفقا هستم، مخصوصا اونایی که دلشون پر میکشه برای بوی خاک شلمچه و اذان مغرب حسینیه حاج همت، برای پرچم های قرمز طلاییه و نسیم هور...
یا علی...
با بعضی ها که دردودل می کنم و میگم: امسال نشد برم، پوزخند می زنن و
میگن: 4 ساله داری میری، دیگه بسه...
میگم نکنه امسال کاری کردم که دعوت نشدم...
فکر کن یه جایی بری که تازه بفهمی، مفهوم همه چیزهای خوبی که برات ارزشه، یعنی چی؟؟؟
تا قبلش فقط این ها رو شنیدی، ولی وقتی لمسش می کنی...
یه چیزایی مثل گذشت، عشق، معرفت، اخلاص، مرد...
4 سال، قبل از عید، دلم و اونجا صاف کردم و بعد سال و شروع کردم،
اما امسال نشد که برم،
خدایا من که تا قبل این 4 سال، توی این حال و هوا نبودم،
حالا که خودت، این روزی و بهم دادی، حالا که تشنه ام کردی،
خودت سیرابم کن...
اما رفتن به اونجا لیاقت می خواد که لابد من ...
قصه از حنجره ایست، که گره خورده به بغض
یه طرف خاطره ها، یک طرف فاصله ها
باید رفته باشی تا درک کنی من و رفقام الان چه حالی داریم، آخه شهدا ما رو دعوت ...
شایدم دعوت کردن و خودمون پس زدیم... خدا نکنه این حدس ها درست باشن...