ای
دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم
بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار
گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و
آنـــم بستـان...
مولوی
ای
دوست قبولم کن وجانم بستان
مستــم کـــن وز هر دو جهانم
بستان
بـا هـــر چـــه دلم قـــرار
گیـــرد بــی تـــو
آتش بــه مـــن انـــدر زن و
آنـــم بستـان...
مولوی
دیشب شب عجیبی بود. نمیدونم چند بار از خواب پریدم...
سخته بشنوی دوستت که همیشه لبخندش و می بینی یه غم بزرگ تو دلش داشته و دم نزده و حالا عزیز از دست داده...
صبوری دوستت برات تحسین برانگیز میشه و از خودت خجالت می کشی که
چرا فکر میکردی چون حرفی از مشکلات نمیزنه یعنی هیچ غمی نداره...
حالا که فکر می کنم می فهمم چه قدر این غم روح دوستمون و بزرگ کرده!
از خدا براش صبر می خوای و برای عزیزش طلب رحمت می کنی...
وقتی از خودت می پرسی چرا؟ یادت میفته هیچکی اندازه خدا عزیزای تو براش عزیز نیستند و ما همه برای خداییم و اون تعیین می کنه کجا باشیم...
باز یادت میفته که دنیا یه پل... تنها چیزی هم که آرومت میکنه اینه که چند وقت دیگه همه قراره بریم...
از بزرگی شنیدم: خداوند در قیامت از بندهای که حاجتروا نشده عذرخواهى کرده و به گونه اى براى او جبران می نماید که آن بنده می گوید اى کاش هیچ یک از دعاهایم در دنیا مستجاب نشده بود...
دوست صبورم کاری از دستم ساخته نیست، تو رو دست پدرت، امام زمان (عج) می سپارم و از خدا می خوام مثل قبل صبور باشی که جایگاه عجیب بزرگی برای آدمهای صبور پیش خدا به امانته...
شادی روح این عزیز و صبر بازمانده صلوات...
(این تصویر مربوط به پادگان دو کوهه است، مطمئنم بچه های تسنیم با دیدنش قند تو دلشون آب میشه)
مــن یـکــــ دخـتــر چــادریـــم ...
شاد و پرنشاط، سرزنده و پرکار...
قرآن و نهج البلاغه اگر میخوانم،
رمان و حافظ هم میخوانم.
عاشق پهلوانی های حضرت حیدر اگر
هستم، یک عالمه شعر حماسی از شاهنامه هم حفظم.
پای سجاده ام گریه اگر میکنم، خنده
هایم بین دوستانم هم تماشایی است !
من یک عالمه دوست و رفیق دارم.
تابستان ها اگر اردوی جهادی میرویم، اردوهای تفریحی ام نیز هرهفته پا برجاست ...
ما اگر سخنرانی میرویم، پارک
رفتنمان هم سرجایش است ...
مسجد اگر پاتوق ماست، باغ و بوستان
پاتوق بعدی ماست ...
برای نماز صبح قرار مسجد اگر
میگذاریم، هنوز خورشید نزده از مسجد تا خانه پیاده قدم میزنیم.
دعای عهدمان را اگر میخوانیم،
همانجا سفره باز میکنیم و با خنده و شادی صبحانه مان میشود غذا با طعم دعا!
ما اگر چادر سر میکنیم، نقاش هم
هستیم، خطمان هم خوب است
حرفهای دخترانه مان سرجایش، شوخی
های دوستانه مان را هم میکنیم ،
نمایشگاه و تئاتر هم میرویم، سینما
هم اگر فیلم خوب داشت ...
کوه هم میرویم، عکس های یادگاری،
فیلم های پر از خنده و شادی...
کی گفته ما چادری ها ...
من قشنگ تر از دنیای خودمان سراغ
ندارم !
دنیای من و این رفیقان با خدایم ،
همین هایی که دنبال زندگیشان در
کوچه و خیابان نمیگردند ،
همین هایی که وقتی دلت را میشکنند
تا حلالیت ازت نگیرند ول کن نیستند ،
همین هایی که حیاشان را نفروختند...
این متن از وبلاگی دیگر آورده شده...