روزها از پی هم می گذشت و ما در آرزوی رفتن به ساختمان اصلی خودمان بودیم، اما باید منطقی می بودیم، چند تا تیرآهن قرار بود کی به مدینه فاضلهای که در ذهنهایمان ساخته بودیم تبدیل می شد؟ ما رشته های ریاضی هم که منطقی! ازآن رویا درآمدیم و برای گذران ساعات بین کلاسی به پارک های اطراف دانشگاه پناه آوردیم. حال خداراشکر که با موادفروش و... آشنا نشدیم و هنوز پاکیم. ای بابا راستی نگفتم برایتان ما ناهارها مهمان سالن انتظار بودیم، دانشگاه سلفی نداشت، نمیشد ناهار را هم در پارک خورد. تا اینکه سلفی را در زیرزمین برایمان ترتیب دادن. با ساخته شدن ساختمان پژوهشی از پارک ها به آغوش گرم سالن مطالعه پناه آوردیم. سالها از پی هم میگذشت و دانشجو بیشتر و فضا فیزیکی ثابت. خدا خیرشان بدهد.
دانشکده دیگری هم برایمان علم کردند تا از ازدحام راهروهای دانشکده انرژی رهایی یابیم. این روزها حالمان بهتر است.
به هر کوچه پردیس که سر بزنی خانه ای استیجاره ای را می بینی که سردرش زدهاند ... دانشگاه صنعتی از آزمایشگاه برق گرفته تا کارگاه عمومی و دانشکده و سالن پژوهشی و ... .
اما...
اگر در تو حس روییدن باشد در کویر هم خواهی رویید! این را وقتی فهمیدم که قبولی بچه های ترم بالایی در ارشد را شاهد بودم. انصافا گل کاشتند.
از همه این ها که بگذریم همه ما عرق خاصی نسبت به دانشگاه صنعتی داریم و با صد تا دانشگاه رازی عوضش نمی کنیم. (دروغ 13)
درد و دلی با دانشجویان جدیدالورود سال 1393
رتبه که رسید خبر از یک مهندسی خوب در دانشگاه با عظمت رازی را نوید می داد. البته رتبه خیلی خوب و آبرومندی نبود اما خدا مهندسی شبانه را ازمان نگیرد. فردا کاشف به عمل آمد که بله، گزینه شبانه را حذف فرمودهاند و انتخابها کم و کم تر شد. ما هم که باور نمیکردیم، میخواستیم این واقعیت تلخ را شایعهای جلوه دهیم و خیال خودمان را آسوده کنیم. اما نه! مشاورها، رفقا و همه و همه خبر را تایید کردند. رشتهای هم که پیشوند عنوانش مهندسی نداشت در حد شخصیت ما نبود و کلاس کاری قضیه را زیر سوال میبرد. ما ماندیم و فکر تست و کلاس و کنکور سال بعد. اما هنوز روزنه امیدی در قلب مان محسوس بود. آخر هم همان روزنه کار خود را کرد. یکی از دوستان گفت که دانشگاهی به اسم دانشگاه صنعتی کرمانشاه برای ما بخت برگشتهها جا دارد و پذیرایمان هست. بدون اینکه قد و قامت این خانه امید را یک بار هم ببینیم، بی معطلی انتخاب رشته کردیم، مبادا از کفمان برود. ساختمان دانشگاه را که دیدیم گویی پتکی بر سرمان زدن.
روزهای اول اعلام کردن که ما تنها یک ترم اینجا می مانیم، مبادا خاطر مهندسین عزیزمکدر شود. روز ثبت نام هر چه به این دخمه نگاه می کردیم، جواب قانع کنندهای نمی یافتیم که آخر کلاسهای درسی که در دوران کنکور، رویاهایمان را تشکیل می دادن، کجا هستن. نکند کلاس ها را در راهروها یا اتاق کارکنان تشکیل می دهند یا قرار است بچه های همه رشته ها در آمفی تئاتر که هیبتی هم نداشت، دور هم باشیم. بالاخره ساختمان دیلاق کلاسها را دیدیم. باز هم خدا راشکر...
منتظر ادامه این غم نامه باشید...
این خیلی خوبه که یه نفر و داشته باشی تا هر وقت دلت گرفت باهاش درد و دل کنی،
همیشه حرفایی بزنه که یه جا به دردت میخوره...
حتی بهت بگه چطور رفتار کنی، چطور راه بری، چطور زندگی کنی ولی...
هر راهی و که بری سود و ضرری به حال اون نداشته باشه و فقط به خاطر خودت باشه،
هر وقت کار بدی کردی، ازش بخوای برات واسطه بشه و از خدا بخواد، کار بدت و ندید بگیره...
هر چی تعداد این نفرات تو زندگی بیشتر باشه، زندگیت رو به راه تره
مثل ما، مایی که اهل بیت و داریم، یه نفرمثل امام رضا (ع)...
میلادشان مبارک...
پرمودا باترا روانشناس هندی میگوید: بزرگترین آتشهای جهان را با یک فنجان آب میتوان
خاموش کرد. کافیست زمان را در یابید.
یعنی به موقع اینکار انجام گیرد. زمانی که جرقهای زده شد و آتش به تازگی در حال خود نمایی است،
همان موقع با یک فنجان آب آتش خاموش میشود.
گناه هم همینطوره، باید از اول مهارش کرد. بی مبالاتی و اهمال، دامنه گناه رو تو زندگی گسترش میده...