داستان ما و کویر و بنفشه...
داستان ما داستان کساییه که در یک کویر که خیلی هم طوفان خیزه، یک گل بنفشه کوچولو دادن دستشون، یک میلیون آدم هم تو این کویر پخشه و یک لیوان آب هم دادن و گفتن یواشکی اینجا بکار، ریشه اش هم خیلی محکم نیست، نیاز نداره که 3 متر زمین و بکنی، این لیوان آب هم بریز زیرش، این تاصبح بتونه خودش و نگه داره، صبح باغبون اصلی میاد و دیگه کاریتون نباشه. خوب ما هم دیدیم تاریکه و بغل دستیمون هم نمی بینیم و یکم تشنه مونم شده و یک میلیونم آدم اینجاست و ما هم اگه توی نیم متری خودمون گلمون و نکاریم، اصلا معلوم نیست...آب رو می خوریم و گل و هم پرپر می کنیم و دم دم های صبح جامونم عوض می کنیم که اصلا معلوم نباشه ما کجا وایساده بودیم.
الحمدالله آقا تشریف میارن و ما همه میگیم: ما همه سرباز توییم مهدی جان، اما صبح که داره سپیده میزنه، یکی یکی سرها میاد پایین. همه آدما، بی انصاف ها همین فکر رو می کنن... تو این کویر تک و توکی یه بنفشه کاشتن، هیچ فرقی نمی کنه، کویر همون کویره...
استاد نقویان