نادرشاه افشار اومده بود حرم امام رضا(ع)،
بیرون حرم نابینایی می نشست و گدایی میکرد. مرد نابینا یهو سر و صدایی شنید که یه جمعیتی داره میاد، خوشحال شد که میتونه یه پولی از این ها بگیره، متوجه شد نادرشاه داره میاد، یه مقدار ترسید، چون نادرشاه خیلی به ابهت و قاطعیت معروف بود...
وقتی نادرشاه به این گدا نزدیک شد، بهش گفت: چند وقت اینجا نشستی داری گدایی میکنی؟
با لکنت زبان گفت: قربان 6 سال
نادرشاه گفت: 6 سال در حرم امام رضا (ع) نشستی هنوز بیناییت و نگرفتی؟ من الان میرم زیارت، بعد نیم ساعت برمیگردم، اگه بیناییت و نگرفته باشی، میدم گردنت و بزنن. دو تا مامورم سپرد که فرار نکنه و رفت زیارت.
شخص فقیر رو کرد به حرم امام رضا (ع) و گفت: یا امام رضا (ع)، شوخی شوخی، جدی شد، دیگه قضیه مرگ و زندگی. شروع کرد خاضعانه التماس کردن، این بنده خدا نیم ساعت وقت داشت...
بعد از نیم ساعت که نادرشاه از حرم اومد، بیناییش و گرفته بود...
نادرشاه یه جمله حکیمانه گفت
گفت فلانی تا حالا گدا نبودی، والا همون 6 سال پیش گرفته بودی...