آخر شهریور هر سال که میشود
عطر کتاب و دفترِ نو
و مداد مشکی و خودکارهای رنگارنگ
و پاکن مثل پیچک جوانه می زند و می
پیچد...
صبح ها حال و هوایی دیگر دارد
زنگ ساعت سکوت شب را می شکند؛
این قطرات آب وضو ست
که زلالت می کند؛
نماز صبح
و بعد یک نان داغ و پنیر و چای
میشود صبحانه:)
کم کم کیف و کتاب را بر می داریم و
راهی مدرسه می شویم...
خیابان ها هم حال و هوای دیگه ای دارند
بوق ماشین ها و موتورها از یک طرف
شلوغی پیاده رو و
دیدن آدم هایی که انگار با صدای خروس
جنگی از خواب بیدار شدند
و با همه دعوا دارند از طرف دیگر...
در این میان این صدای زنگ-مدرسه است
که با نفس نفس زدن های دانش آموز همراه
شده
ساعت7:30 دقیقه
یکی از بچه ها قرآن میخواند
و بعد دعای سلامتی آقا
ناظم
"عجلوا...نظام"
بچه ها
"یا مهدی ادرکنی"
ناظم
"خبردار!"
بچه ها
"عجل علی ظهورک..."
بچه ها هر کدام به کلاسشان می روند
و هر کدام دوستان جدیدی پیدا می کنند...
کم کم معلم وارد کلاس می شود
بچه ها به احترام معلم از جا بلند می
شوند
معلم بعد از خوش آمد گویی و احوال پرسی
بچه ها! درس
امــروز هسـت
*بابا آب داد...
*بابا نان داد
پ ن:
آری
بابا برای آب و نان همه چیزش را داد
آب داد ریشه هایم را، ساقه هایم را
بابا از دیروزِ کتاب فارسی
تا امروزِ کتاب های پی دی اف
آب داد، نان داد
و ای کاش قدرش را بیشتر بدانیم
وَبِالوَالِدَیْنِ إِحسَانا
http://www.afsaran.ir/
ممنون از یار تسنیمی