دکتر
نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از
خدا بخواه که طاقت بیاوری
بابا
نگاه کرد به بالا و آب شد
مادر
سپرد بغض خودش را به روسری
گفتند:
" نا امید نشو! ما نمرده ایم
اینبار
می بریم تو را جای بهتری"
حالم
خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید
چشم خسته ی من سمت دیگری:
دیوار،
قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد
روی گونه ی من ناگهان پری
خود را
کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا
کردم از خیال خودم سویتان دری:
من
بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو
بودی و نبود به جز من کبوتری
لکنت
گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر
طرف رسید شمیم معطری
ازمن
عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم
عزیز فاطمه من را نمی بری؟
گفتی
بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم
کنار صحن نشسته ست مادری
فرمود:
"در حریم منی یا علی بگو
برخیز
تا به گوشه ی افلاک بنگری"
برخاستم
...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم
زدن شدم و سوی دیگری-
تکرار
سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار
"یا امام رضا" های مادری
دکتر
نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر
به عکس خیره شده و گفت: محشری!
حسن
اسحاقی- مرداد92
http://www.irafta.com/
بوی خدا میدهد پاییز…
برگهای نارنجی و خیابانهای خیسش، تابهای خالی پارکهایش، چمنهای به خواب رفتهاش، چای دم کشیدهی غروبهای آبانش، صدای قیژقیژ صندلی ننوییاش، همه، نقاشیهای خدا هستند. انگار پای تمام روزهای پاییزیمان را امضا کرده و نوشته: همان که هر لحظه با توست.
همین است که پاییز سراسر بوی خدا میدهد…
http://www.hamshahrionline.ir/
بی تو پرواز را از یاد برده ام و می ترسم از اینکه آسمان بر سرم آوار شود.
اگر بر سایه تردیدم آفتاب یقین بتابانی، می دانم که طوفان بلا هم نمی تواند مرا به هراس بیندازد.
وقتی که می آیی، پیراهن پاییزی ام را به دست باد می سپارم و به استقبال حضور سبزت می آیم، با
اینکه جز گوهر اشکهایم، که در انتظار تو بر گونه هایم می غلتند، هدیه ای برای آمدنت ندارم...
پریا ترک
مرهم و زخم در نگاه شماست
حلقۀ اتحاد خوف و رجاست
بر سر مهربانیِ چشمت
مژه هایی تهاجمی داری
با یقین می رسم به این معنی
چارده نور واحدی، یعنی
عشق از هر نظر خودت هستی
با خودت چه تفاهمی داری
کفر را جذبه های لبخندت
چاره ای نیست جز مسلمانی
خنده کن یا مکارم الاخلاق
معجزات تبسمی داری
حمیدرضا برقعی
شهادتشان تسلیت باد...
گاهی آدمها درس میخونن تا فخر بفروشن، اما یه عده هستن که درس میخونن، چون معشوقه شون، خدا اینطور دوست داشته،
علم رو فقط باید از خدا خواست، وگرنه فقط اسمش علم...
اگه آدمی هستی که درس خوندن باعث شده برای وظایف بندگی و انسانیت، کم بذاری، متاسفانه جز دسته اولی...
گاهی به خاطر فشار درس اخلاقمون با همه از جمله پدر و مادر تلخ میشه یعنی یکی از بزرگترین وظایفمون و به خاطر درس کنار می گذاریم!
برگرفته از حدیث عنوان بصری(استاد شجاعی)
آخر شهریور هر سال که میشود
عطر کتاب و دفترِ نو
و مداد مشکی و خودکارهای رنگارنگ
و پاکن مثل پیچک جوانه می زند و می پیچد...
صبح ها حال و هوایی دیگر دارد
زنگ ساعت سکوت شب را می شکند؛
این قطرات آب وضو ست
که زلالت می کند؛
نماز صبح
و بعد یک نان داغ و پنیر و چای
میشود صبحانه:)
کم کم کیف و کتاب را بر می داریم و راهی مدرسه می شویم...
خیابان ها هم حال و هوای دیگه ای دارند
بوق ماشین ها و موتورها از یک طرف
شلوغی پیاده رو و
دیدن آدم هایی که انگار با صدای خروس جنگی از خواب بیدار شدند
و با همه دعوا دارند از طرف دیگر...
در این میان این صدای زنگ-مدرسه است
که با نفس نفس زدن های دانش آموز همراه شده
ساعت7:30 دقیقه
یکی از بچه ها قرآن میخواند
و بعد دعای سلامتی آقا
ناظم
"عجلوا...نظام"
بچه ها
"یا مهدی ادرکنی"
ناظم
"خبردار!"
بچه ها
"عجل علی ظهورک..."
بچه ها هر کدام به کلاسشان می روند
و هر کدام دوستان جدیدی پیدا می کنند...
کم کم معلم وارد کلاس می شود
بچه ها به احترام معلم از جا بلند می شوند
معلم بعد از خوش آمد گویی و احوال پرسی
بچه ها! درس امــروز هسـت
*بابا آب داد...
*بابا نان داد
پ ن:
آری
بابا برای آب و نان همه چیزش را داد
آب داد ریشه هایم را، ساقه هایم را
بابا از دیروزِ کتاب فارسی
تا امروزِ کتاب های پی دی اف
آب داد، نان داد
و ای کاش قدرش را بیشتر بدانیم
وَبِالوَالِدَیْنِ إِحسَانا
ممنون از یار تسنیمی
روزها از پی هم می گذشت و ما در آرزوی رفتن به ساختمان اصلی خودمان بودیم، اما باید منطقی می بودیم، چند تا تیرآهن قرار بود کی به مدینه فاضلهای که در ذهنهایمان ساخته بودیم تبدیل می شد؟ ما رشته های ریاضی هم که منطقی! ازآن رویا درآمدیم و برای گذران ساعات بین کلاسی به پارک های اطراف دانشگاه پناه آوردیم. حال خداراشکر که با موادفروش و... آشنا نشدیم و هنوز پاکیم. ای بابا راستی نگفتم برایتان ما ناهارها مهمان سالن انتظار بودیم، دانشگاه سلفی نداشت، نمیشد ناهار را هم در پارک خورد. تا اینکه سلفی را در زیرزمین برایمان ترتیب دادن. با ساخته شدن ساختمان پژوهشی از پارک ها به آغوش گرم سالن مطالعه پناه آوردیم. سالها از پی هم میگذشت و دانشجو بیشتر و فضا فیزیکی ثابت. خدا خیرشان بدهد.
دانشکده دیگری هم برایمان علم کردند تا از ازدحام راهروهای دانشکده انرژی رهایی یابیم. این روزها حالمان بهتر است.
به هر کوچه پردیس که سر بزنی خانه ای استیجاره ای را می بینی که سردرش زدهاند ... دانشگاه صنعتی از آزمایشگاه برق گرفته تا کارگاه عمومی و دانشکده و سالن پژوهشی و ... .
اما...
اگر در تو حس روییدن باشد در کویر هم خواهی رویید! این را وقتی فهمیدم که قبولی بچه های ترم بالایی در ارشد را شاهد بودم. انصافا گل کاشتند.
از همه این ها که بگذریم همه ما عرق خاصی نسبت به دانشگاه صنعتی داریم و با صد تا دانشگاه رازی عوضش نمی کنیم. (دروغ 13)