آرامش عجیب...
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۰۹ ب.ظ
آرامش عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به خم تبر خو گرفته بود
دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود
برخواست تا رسد به بهاری که رفته بود
آهوی عشق بوی پرستو گرفته بود
آن شب چگونه مرگ به بانو اجازه داد
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود
از کوچه های شهر صدایی نشد بلند
نعش مدینه در تب شب بو گرفته بود
پشت زمین شکست، خدا گریه اش گرفت
وقتی علی دو دست به زانو نشسته بود...
سلام علیکم
خداقوت