کانون دخترانه تسنیم

این وبلاگ مکانی برای دردودل با تمام دختران سرزمینم علی الخصوص دوستانم در کوچک دانشگاه بزرگ (دانشگاه صنعتی کرمانشاه) می باشد...

کانون دخترانه تسنیم

این وبلاگ مکانی برای دردودل با تمام دختران سرزمینم علی الخصوص دوستانم در کوچک دانشگاه بزرگ (دانشگاه صنعتی کرمانشاه) می باشد...

کانون دخترانه تسنیم

کانون فرهنگی دخترانه تسنیم به مدد جمعی از دانشجویان در دانشگاه صنعتی کرمانشاه تاسیس شده است...

پیشکش به مولا حاضرمان...

ماییم و حکایت پریشانیمان
داغی که نهان شد به غزل خوانیمان
ما و تب حیرت، تب سرگردانی
خورده است غم فراق به پیشانیمان

بایگانی
پیوندهای روزانه

دیروز شیطان را دیدم

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده، فریب می فروخت...

مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان

بعضی ها ایمان می دادند و بعضی ها آزادگی شان را

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد

حالم را بهم می زد دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم


انگارذهنم راخواند موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ،می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند

جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با این ها فرق داری

تو زیرکی ومومن، زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد

این ها ساده اند و گرسنه به جای هر چیزی فریب می خورند

از شیطان بدم می آمد حرف هایش اما شیرین بود

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت

ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا این که چشمم به جعبه ای از عبادت افتاد که لای چیزهای دیگر بود

دور از چشم شیطان آن را بربداشتم و توی جیبم گذاشتم

با خود گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد

به خانه آمدم و در کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما چیزی جز غرور نبود

جعبه عبادت از دستم  افتاد و غرور توی اتاق ریخت .فریب خورده بودم

دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم

تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خداخدا کردم

می خواستم یقه ی نا مردش را بگیرم، عبادت درو غی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود

ان وقت نشستم و های های گریه کردم از ته دل

اشک هایم که تمام شد بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم

صدای قلبم بود

پس همانجا بی اختیار به سجده افتادم به شکرا نه ی قلبی که پیدا شده بود

درها را ببند، پنجره ها را هم.  پرده ها رابکش. درزها را بگیر. روزنه ها را هم

او همیشه آنجا ایستاده است. آن طرف خیابان. روبه روی خانه ات

تو را می پاید. می روی و می آیی ،می خوابی و بیداری و او چشم از تو بر نمی دارد

کمین کرده است و منتظر است

منتظر یک آن، یک لحظه، یک فرصت

تا این در باز بماند و این پنجره نیم بسته

منتظر است منتظر یک روزن، یک رخنه، یک سوراخ

می خواهد تند و گستاخ و بی مهابا داخل شود پیش از آنکه بفهمی و باخبر شوی

پیش از آنکه کاری کنی، جستی بزند و مثل دوال پایی دستش را دور گردنت ببندد و پایش را دور کمرت

می خواهد سوارت شود آنقدر کوچکت کند، آن قدر مچاله که توی مشت او جا شوی

آن وقت تو را توی جیبش می گذارد و می رود

این همه آرزوی اوست

آرزوی شیطان اما وای،که بستن درها و گرفتن روزن ها کافی نیست

زیرا او پیری کهنسال است

هزار اسم دارد و هزار نقاب

هر اسمی را که بخواهد قرض می گیرد و هر قیافه ای را به عاریت

شیطان دشوار می شود و دشوارتر و آن وقت که در می زند و لبخند، آن وقت که به زور نمی آید

آراسته و موجه می آید

با لباس دوست، با نقاب عاشق

دست هایش از شعبده است و چشم هایش از جادو

به رنگ تو در می آید و آن می کند که تومی خواهی

زشتت را زیبا و بدت را خوب جلوه می دهد

تحسینت می کند و تعریفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه می کنی و این آغاز فروپاشی است

 

پرده را کنار می زنم هنوز آن جا ایستاده است. طناب هلی وسوسه در دستش است

خدایا، خدایا، خدایا شمشیری از عشق می خواهم و جوشنی از ایمان

می خواهم به جنگش بروم که من کارزار را از پرهیز دوستر دارم

تنهاتو، تنها تو یاریم کن در روز مصاف ودر آوردگاه دل


"عرفان نظر آهاری"

  • دختری از تبار تسنیم

نظرات  (۳)

  • تـُــرکــِــ گــَــنـدابـی
  • سلام
    ممنون از حضورتان در وبلاگ حقیر.
    نکته مفیدی فرمودید..
    باز هم سر بزنید...

    وبلاگتان زیبا و مطالبتان مفید هست...
    کمی فونت مطالب رو عوض کنید بهتر هم میشه...
    یاعلی
    واقعا مطلب عالی بود :)
    به نظرم شکل خاصی از تفکرات توی ذهنتون هست ...
    اشعاری که با این مضمون هم هست رو دنبال کنید ...
    به نوشتنتون بیشتر کمک میکنه :)
    پاسخ:
    ممنون از شما، اما متاسفانه یا خوشبختانه نویسنده این مطلب من نبودم، عرفان نظرآهاری بودن، به نظرم نوشته های ایشون معرکه است.
    منتظر حضور دوباره و انتقادهای شما هستیم...
  • علیرضا همتی فارسانی
  • سلام

    مطلب بسیار زیبایی بود  انشاءالله خدا خودش کمک کند.

    ممنون که به ما سر زدید باز هم منتظرتون هستم

    منتظرمطالب جدیدتون هم هستم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">